جادوی عشق9
جمعه 17 مهر 1394
15:52اینهیه ته دریاچه به یه شاخه درخت گیر کرده بود!
با سرعت به سمتش شنا کردم ترس تمام وجودم رو گرفته بود اون رو از شاخه جدا کردم ومحکم بغلش کردم به سمت روی اب شنا کردم
سرم رو از اب بیرون اوردم و نفسی تازه کردم اما اینهیه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون حالش خوبه؟؟؟؟؟؟؟
به سمت خوشکی شنا کردم اون رو تا جای یه درخت اوردم اینکه فکر میکردم چشماش رو باز نمیکنه باعث شد اشک از گونه هام سرازیر شه با ترس دست
هام رو قفل کردم وشروع کردم به شک دادن
-اینهیه!!!!!!!
-اینهیه خواهش میکنم چشمات رو باز کن !!!!!
-اینهیه عزیزم چشمات رو باز کن به خاطر من ..........
اون به هوش نیومد محکم بغلش کردم وفقط گریه میکردم اون عشقم بود !
{اینهیه}
اینهیه اینهیه چشمات رو باز کن این صدایی بود که مدام میشنیدم تازه یادم اومد که چه دسته گلی به اب دادم همینطور تو فکر بودم که سنگینی و گرمای چیزی
رو رو لبام احساس کردم بهم احساس ارامش میداد احساس گرما !!!!!
یکی از چشمام رو باز کردم اینکه ایجی بود
پرو چشم من رو دور دیده ! محکم چشمای خیسش رو بسته بود
یه تکونی به خودم دادم تا حد اقل ولم کنه!
بعد مثل تو فیلم ها چشمام رو باز کردم!
ایجی:اینهیه تو زنده ای؟؟؟؟؟؟؟؟
-چیه انتظار داشتی بمیرم مگه جات رو تنگ کردم!
ایجی:نه این چه حرفیه!!!!!!!
-خوب حالا ولم کن !
ایجی من رو از اغوشش جدا کرد!!
ایجی:مگه نگفتم نرو!
-خوب منظور!
ایجی:این کار هارو نکن اخر یه بلایی سرت میاد
-خوب بیاد به تو مربوط نیست
ایجی:جای تشکرته!
-منت میزاری!
ایجی:اینهیه پااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات!
-هان!
ایجی پام رو تو دستاش گرفت :داره خون میاد !
-خوب میگی چی کار کنم !
ایجی ظل زد تو چشمام!
ایجی:زود باش دیگه!
-چیه نشستی داری زلیخارو نگاه میکنی؟؟؟؟؟؟؟
ایجی:نه زود باش گریه کن!
-بچه شدی! من رو گریه !
ایجی:باید یریم!
خوب من خواستم بلند شم
ایجی:میخوای راه بری؟؟؟؟؟؟
-پ ن پ میخوام بخزم اره میخوام راه برم!
ایجی:با این پات مگه من میزارم
بعد من رو کول کرد!
-نمیخوام بزارم زمین!
ایجی:حرف بی خود نزن باید بریم که داره دیر میشه!
{ترسا}
دو ساعت بود که یک کلمه حرف هم نزده بودم یه اینکه اصلا نخندیده بودم داشت حوسم سر میفت یه هو یه فکی زد به سرم اره خودشه!
به یه تنه ی تو خالیه درخت ظل زدم و شروع کرد عین دیونه ها خندیدن!
شیرایشی:ترسا
شیرایشی:حالت خوبه
-بیا اینجا یه چیزی بهت نشون بدم که از خنده گریه میکنی!
شیرایشی با تعجب اومد سرش رو نزدیک تنه کرد من هم هولش دادم تو تنه و با کله رفت تو!
-خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
شیرایشی:منو بیار بیرون دارم خفه میشم
کشیدمش بیرون و جفتمون پرت شدیم رو زمین
شیرایشی:ازار داری!
-نهههههههههههههه
شیرایشی:معلومه
من تو بغلشش بودم داشتیم جر بحث میکردیم که نگاهمون افتاد به یه مار جفتمون ساکت شدیم
مار با تعجب نگاهمون میکرد (من اینجوری فکرمیکردم) شیرایشی من رو محکم بغل کرد نترس عزیزم!
شیرایشی:من کنارتم!
-سعی میکنم!
مار اومد سمتمون داشتیم قبض روح میشدیم..........
بعد مار خیلی ریلکس از کنارمون رد شد!
-ترسوووووووووووووووووووووووووووووووووو!
شیرایشی:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-حرف نزن بیا بریم تا چیز دیگه ای پیدا نشده تا تیکه تیکه مون کنه!
{دانای کل}
رویا یه جا خم شده بو و با دقت به یه چالی گل نگاه میکرد ریوما داشت عقبکایی راه میرفت که خورد به رویاو............
رایا صورتش پر گل شده بود
ریوما
رویا با خشم از جاش بلند شد
بعد فریاد زد:مگه تو کوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ریوما:اروم باش !
رویا:بلند تر داد زد :تو به من بگو من کجام نا ارومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ریوما:شما همه جاتون ارومه
بعد رفت یه بتری اب اورد و صورت رویا رو با دقت شست و دسمال خشک کرد!
رویا رفت روی چمن ها دراز کشید ریوما هم رفت کنارش!
ریوما:میگم رویا!!!!!!!!!!
رویا:بنال!!!!!!!!
ریوما:من خیلی دوست دارم
رویا تا میخواست حرف بزنه که ریوما با انگشتش جلویدهن اون رو گرفت:ازت خواهش میکنم خواهش میکنم از احساسات به مه حرف نزن باشه!
رویا:سرش رو تکون داد !
بعد ریوما ولش کرد!
رویا:اما
ریوما:من این جوری راحت ترم!
لوشی و هما
لوشی و هما تا از نظر ها گم شدن پلاستیک هاشون رو پرت کردن و دراز به دراز خودشون رو پرت کردن رو چمن ها
لوشی:اینهیه هم چه انتظار هایی داره به خدا!
هما:بزار کپه مرگمون رو بزاریم!
لوشی:اینهون خرس میخوابی!
هما:دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
لوشی:یعنی من خرسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هما:پ ن پ من خرسم !
اونا تمام وفقط با هم کلنجار میرفتن!
ثریا و کاباجی
ثریا نوشابه با خودش اورده بود و هر کاری میکرد باز نمیشد حسابی اعصبانی شده بود
ثریا:تو با من لج میکنی حالا باز شو!
کاباجی اومد و اون رو از دستش گرفت :این جوری وا نمیشه اوی
بعد با یک حرکت بازش کرد
ثریا اون رو از کاباجی گرفت:من شلش کردم!پوی!
کاباجی:خخخخخخخخخخخ
ثریا:نخند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ایکاو سیچی
ایکا رسید به یه درخت که به غول خودش خیلی با حال بود بعد گرفت مبایلشو به سمت سیچی پرت کرد:اینو بگیر!!!!!!
شروع کرد از درخت بالا رفتن!
سیچی:
ایکا:حالا بیا از من عکس بگیر!
سیچی:نمیگی بوفتی!
ایکا:زود باش !
سیچی از خانم عکس گرفت و ایکا اومد پایین :اورین اورین عکس خوبی شد حالا به بچه ها نشون میدمش
سچی:شیطون!!!!!!!!!!!!!!!
ایکا:سییییییییییییییییییییییچی!!!!!!!!!
سیچی:یادته قبلا میخواستم ازت در خواستی کنم
ایک:اره خوب!
سیچی:حالا اون رو تکرار میکنم! سیچی:در خواست من اینکه...........
رایا و تزوکا
رایا میخواست یه پاکت رو برداره که تزوکا جلوش رو گرفت!
رایا:چی کار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تزوکا:این سنگینه نمیخوام چیز سنگین بلند کنی!
رایا:جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان!
تزوکا:بیا برگردیم !
رایا:اول جواب منو بده برای چی دوست نداری من چیز سنگین بلند کنم مگه واسه تو مهمه!!!!!!!!!
تزوکا:تو هیچی نمیدونی!
رایا تا موقعی که رسیدن به قرار تو فکر بود و هیچی حرف نزد!
همه بودن اما.................
ارمیتا:پس اینهیه کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امولی:ایجی هم با اون بود!
فاطی:با هم بودن؟؟
الینا:یعنی تو نمیدونستی!
سایو:اگه نمیدونست پس ازار داره که میپرسه!
فوجی:یعنی چه اتفاقی افتاده من دلم شور میزنه
سایو رفت پیش فوجی:نگران نباش همه چیز درست میشه!
اینویی:اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدن ما میریم دنبالشون!
فوجی:اوکی!
لوشی:اون جارو!!!!!!!!!!!!
هما:ایجی و اینهیه!
ترسا:دارم درست میبینم !
ایکا:ایجی اینهیه رو کول کرده !
رایا:خدا مرگمون بده!
امولی:از اینهیه بعید بود!
سلیو :زود قصاوت نکنید!
بعد فوجی با سرعت رفت به سمتشون
فوجی:اینهیه حالت خوبه!
ایجی:اره خوبه!
ثزیا:چی شده!
ایجی:یه دکتر خبر کنید بعد براتون میگم!
سایو:دکتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایجی:اره!
{بعد از رفتن دکتر اتاق دخملا}
ایجی:خوب این طوری بود که اینهیه صدمه دید!
جالب اینکه بعضی قسمت هاشو سانسور کرده بود!
{شب اینهیه}
ساعت 1 نیمه شب بود که من بی خواب شده بودم و رفتم بیرون که قدم بزنم!
داشتم قدم میزدم همه جا تاریک بود که صدایی از پشت شنیدم واقعا ترسیدم اخه این موقع شب تو جنگل!
به خوم میگفتم که خیالاتی شدی اما چیزی رو شونم حس کردم ترس تمام وجودم رو گرفته بود برگشتم............
خوب اگه میخوای بدونی ادامه رمان چی مشه نظرات رو به 30 تا بروسوند
اوکی؟؟؟؟؟؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
می ترکونم
باشه
پاسخ:اهان فهمیدم عزیزم
پاسخ:بگوعزیزم
پاسخ:ای همایه ناقلا
پاسخ:بابت چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:اخه من از پسرا بدم میاد و ایجی.......... خوب باشه حالا یه کاریش میکنم!
پاسخ:باشه میزارم! اما بگو دیگه!!!!!!!!!
پاسخ:چون جفتتون خیلی باحالین و به حالت شوخی باهم جر وبحث میکنید ولی در دل خیلی هم دیگه رو دوست دارید
پاسخ:چی چرا متعجبی گلم!
معلوم نیس کدوم گوریه
خودم بایس برم دنبالش..
پاسخ:نه بابا اون همش تو فکر تو هستش !
گناه دارم خو ..
پاسخ:نگران نباش تا اخر اردو واسه همه میزارم!
خخخخخخ
عاااااااالی بووووووووووود
پاسخ:همه چیز رو که تو یه قسمت نمیزارم یه خورده بصبر!
دلم نمیخواد به فوجی بچسبم
اخلاقمو عین خودت نشون بده
اوکی؟
پاسخ:اوه!!!!!!!!!!!!!! اوکی جیگر!!!!!!
پاسخ:وای خدا هما تو ما رو گرفتی!
پاشهههههههههههههههه!!!!!!!!!
پاسخ:ای بابا جوکم کو؟؟؟؟؟؟؟خوب سوتی برات میگم :یه روز یه پسره تو کلاس داشته با دوستش پچ پچ میکرده بعد معلم میاد خط کش رو به سمتش میگیره میگه ته این خط کش یه ابله هستش پسره میگه:ببخشید کدوم تهش میگه نفهمیدم واسه چی اخراجم کرد
پاسخ:چی کار کنم دیگه
پاسخ:باشه اما الان نه فردا!
واقعا ممنونم دخمل
ممنون گلم فردا میزارم عزیزم!
پاسخوای خدای من انتظار نداری که الان بزارم
پاسخ:سلام گلم میدونم
پاسخ:
پاسخ:منم مثل تو امید وارم
پاسخ:اوکی
پاسخ:نگووووووووووووووووووووووووووو من میترسم!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:اوکی×!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:گفتم که گلم
پاسخ:اول تکمیل نظرات دو قسمت
پاسخ:نمیدونم شمارش از دستم در رفت
پاسخ:ممنون
پاسخ:این ابراز پشیمنیه دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:منم مثل تو
پاسخ:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفس مصنوعی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اه
ولی......
اولین بوسه ی عشق ...خخخخخ....
پاسخ:ای لوشی یه نا قلا............
پاسخ:خخخخخخخخخخخ
پاسخ:اوکی
پاسخ:ممون گلم!
پاسخ:اومدم به کسی ندی ها
اره عزیزم شناختمت ممنون گلم اره هیکارو است خخخخخ
آخرینویرایش: